درست یک سال از آن روز شومی که ندا و ده ها هموطن دیگرم برای اعتراض دربرابر پایمال شدن سادهترین حقوقشان به خاک و خون کشیده شدند، میگذرد.
بیش از نیم قرن پیش، صادق هدایت نوشت: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره آهسته روح را در انزوا میخورد و میتراشد…»
همیشه به دنبال این بودم که بفهمم هدایت از کدام زخمها میگوید، و جستجویم ادامه داشت، تا لحظهای که شاهد مرگ ندا شدم. ظرف چند روز، آخرین ۴۷ ثانیهی زندگی این دختر جوان در تمام شبکههای خبری جهان پخش شد و میلیونها نفر به خاطر مرگ مظلومانهاش اشک ریختند. روز ۳۰ خرداد ۱۳۸۸، دست کم بیست نفر دیگر به ضرب گلوله کشته شدند، بیآنکه مرگشان را دوربینی ثبت کند. اما هربار این ۴۷ ثانیه را نگاه میکنم، مطمئنتر میشوم که آنها هم همین نگاه ندا را پیش از مرگ داشتهاند. آنچه درنگاهش بود، اگر سؤال بود، دیگر با پاسخ تمام سؤالها روبهرو شده است. این ماییم، میرایان نگونبخت، که همچنان به دنبال پاسخیم. حالا می فهمم منظور صادق هدایت چه بود. حالا دیگر میدانم کدام زخمهاست که مثل خوره روح را میخورد. فقط زخمی نیست که آن نگاه آهو بر روح من گذاشته است. هدایت نه از زخم یک نفر، که از زخمی کهنه و سه هزار ساله بر روح یک ملت میگوید. مرگ ندا این زخم کهنه را نیشتر زد، آن خونی که از بینی و دهان و سینهی ندا فوران کرد، خونی بود که از زخم بازشدهی قلب ملت جوشید. ندا، با مرگ مظلومانهاش، زخمی کهنه را تازه کرد، تا شاید این بار فرصت التیام یابد.
و اما این دوربینهای موبایل هم دارند نقش تاریخیشان را ایفا میکنند. خبرنگارهای خارجی از ایران اخراج شدهاند، خبرنگارهای داخلی یا در زندانند و یا در ترس خود اسیر. کسی نمانده که ماوقع را ثبت کند. شاید این دستگاههای چندکاره برای اولین بار نقش تازهای را به عهده گرفته باشند… این بار رسالت دارند در کنار نگاه ندا، تاریخ ناگفتهی یک ملت را بازگو کنند.
همچنان که هنوز غرقهی تأثیر آن صحنهی خونین و نگاه افسونگر آن دخترم، تأمل میکنم: دشوار است باور اینکه اینجا ایران است، سرزمینی پهناور و ثروتمند که زمانی گاهوارهی تمدن بود، با فرهنگی به قدمت ماقبل تاریخ، سرزمین شهرزاد، سرچشمهی شعر و علوم، سرزمینی که خیام، ابن سینا، بیرونی، حافظ، سعدی، مولوی و خوارزمی، صحنه را برای شکوفایی ریاضیات، طب، نجوم و ادبیات در جهان آماده کردند؛ آن هم زمانی که غرب هنوز در تقلای نجات از وحشتهای قرون وسطا و تفتیش عقاید بود. بانوی ایران اکنون میزبان یکی از منفورترین دولتهای جهان شده که تنها نفرت میپراکند. ایران، چهارمین صادرکنندهی نفت جهان، تکیه زده بر یکی از بزرگترین ذخایر گاز طبیعی، با کوههای بلند و صحراهای بیپایان، دشتهای سرسبز و دریاهای پهناور، در یکی از استراتژیکترین نقاط دنیا… اکنون آن را یکی از سیزده دشمن اینترنت نامیدهاند. در سرزمینی که زمانی، زرتشت، رستگاری را از تنها از راه گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک ترویج میکرد، پلیس و نیروهای شبهنظامی به قتل عام و سرکوب مردم خودشان مشغولند، دولت به پشتیبانی از تروریسم جهانی متهم است، صدها خبرنگار، نویسنده و متفکر در سلولهای تاریک زندان آزار میشوند، نابالغان را اعدام میکنند، یکی از پیچیدهترین نظامهای سانسور فعال است، میلیونها نفر از فقر مطلق در عذابند، اعتیاد و فحشا کمکم به چهرهی اصلی شهرها مبدل میشود و آنانی که شجاعت میورزند و رؤیاهای بربادرفتهشان را فریاد میزنند، همچون آخرین برگهای سبز درختی در حال احتضار، بر خاک میافتند.
چهگونه کار به اینجا رسید؟
زمانی که همهچیز شروع شد، دوربین موبایلی در کار نبود. اما نگاه ندا زخمهای کهنه را باز میکند تا همهچیز را بار دیگر مرور کنیم و چشم به آینده بدوزیم.
ندا، جهانیان داستان تو را میدانند. میدانند چهگونه مظلومانه بر خاک افتادی، تنها برای آنکه میخواستی حرف بزنی. تو دیگر شهیدی، مردم نام تو را در چهارگوشهی عالم بر زبان میرانند، همچون ذکری که تبلور امیدها و خشمهای مشترک ملت ایران است.
تو شهیدی و ما شاهدیم. ما، نسلی که همهچیز را شاهد بود، همهچیز را تحمل کرد، همهچیز را از دست داد، تنها برای آنکه بر عصری سرشار از نفرت سیاه و امیدهای تابناک شهادت بدهد. تو، نسل فردا، حاصل عمر نسل من شدی.
ما نسلی بودیم که بعدها نسل سوخته نام گرفت؛ نسلی که در زمان انقلاب ۷ تا ۱۵ سال داشت؛ نسلی که در دوران انقلاب شاهد قتل عموهایشان بودند و بعد از انقلاب شاهد اعدام و حبس والدینشان. نسلی که محکوم بود بهترین سالهای عمرش را در وحشت جنگ ایران و عراق به سر ببرد، یا در خط مقدم، در حال دویدن در میدان مین، یا در خانه، در هول بازگشت دوستی از میدان جنگ در تابوت. نسلی که در حال آموزش استفاده از کلاشنیکف وارد سن بلوغ شد. نسلی که یاد گرفته بود به هیچکس، حتا دوستانش اعتماد نکند، مبادا جاسوس باشند؛ و میترسید کلامی بر زبان آورد، مباد علیهش به کارش برند. نسلی که چیزهای زیادی دید، بیشتر از آنکه سزاوارش باشد.
و اما نسلی که وقتش را به آموختن گذراند. ما شاهدان راستین ملتمان بودیم. ما سی سال تماشا کردیم و هیچ نگفتیم. ما نخجیر شکارچی بودیم، اما در تکامل متوازی نخجیر و شکارگر، ما سریعتر تکامل یافتیم. ما ماندیم تا داستان را برای نسل بعدمان بگوییم، شاید آنها از ما شجاعتر باشند.
ندا، تو از ما شجاعتر بودی. تو دیوار انتهای کوچهی بنبست را فروریختی.